بانو ، دختر خان سالار ، خواب سواری را دیده بود که نشسته بر اسب سفیدش، تاخ تکنان واردقلعه می شود. چند ماه بعد، در یک شب زمستانی که سرمایش استخوان را سیاه م یکرد، غریبه ایوارد دولت آباد شد. غریبه، با زدن چند ضربه بر در اولین خانه، صدای مرد خانه را شنید که م یگوید:- کیستی؟!- غریبه ...